آواز های تنهایی

قطعات ادبی و اشعار سید

آواز های تنهایی

قطعات ادبی و اشعار سید

سیب زندگی

زندگی شیرین است به اندازه ی گازی از سیبی سرخ. به دورش میفکن اگر چه از پس آن کرمی در انگشتانت بلولد...

عشق

ای تو که آفتاب را به نیم نگاهی می سوزانی می دانی راز ماندگاری من تنها (عشق)است در برابر اینهمه نگاه تو؟

ری را

سلام ری را.

 

در مسیر خانه های وحشت و سکوت گام بر می دارم و فقط نگاه گرم و مهر بان توست که امیدم می دهد. امید به سر انجامی آن وعده ی دیرینه . امید ازکف نمی دهم که رسیدن برای من است و ت و همه... میرویم تا برای همدیگر دستی باشیم. دستی که درازی اش همه آن امید های سبز بلوغ و رسیدن همه آن خیالهای صاف و همه آن ذهن های آبی یار باشد نه که بمیراند...!

ری را دیری است که سراغ خاطره نرفته ام. به سراغ باغهای پو سیده چپر.سراغ پر چین محله های آبرو محله های دوستی. دیریست که سراغ آیینه نرفته ام ری را! غرقه کار نیستم؟ که هستم. دروغ نمی گویم. آیا این خوره ی کار و تلاش و معاش است که همواره مرا می برد به راه آهن و سنگ؟ وحشت انگیز است ری را... نان و آبی و دلی خوش و خیالی صاف و جانی لبریز از عشق. اگر بود کاش همین بود ودیگر هیچ ری را.

هر وقت از تاریخ سراغ انسان را گرفتیم او را سنگ بر پشت وپشت بر علف یافتیم! با دستانی پینه بسته که حرف از تلاش داشت. یکروز پای اهرام فراعنه می مرد ویکروز بر سر دار بی باوری انسانی دیگر. ری را تلاش همه انسانها را فقط در تاریخ  تاریخ باید جست که همواره نا نوشته باقی مانده است! سراغ اش رااز سینه های پر درد انسانهای جای مانده در راه جاده های آرزو و امید بگیر....

 

 

{در شهادت یک شمع

راز منوری است که آن را

آن آخرین و آن کشیده ترین شعله خوب می داند.}

فروغ

از دیروز ها

بگذار بروم ای دوست. بگذار بروم به کوچه های دور و خاکی محله ی کودکی . به راه خانه های بدون دیوار. به گذشته. زیر نور چراغ نفتی شب های گرم زمستان. بگذار به دیروز های کودکی ام بروم . کودکی من!

از کودکی ام هنوز ساختن فرفره را خوب به یاد دارم. فرفره های رنگارنگ که باد را معنا میکردند. از کودکی ام هنوز طعم گوجه سبز های درخت بزرگ باغ مادر بزرگ را زیر زبانم دارم. از کودکی ام هنوز اسمم با من است. اردشیر...

برای همین است که می خواهم یکبار دیگر به آن سادگی برگردم. بی دغدغه ای کنار دختر های فامیل پاهایمان را دراز کنیم و در بازی هاچین و واچین یک پا تو ورچین با هم بخوانیم. به دوران ساده ی دعوا ها و آشتی ها... یادم می آید روزی که سر بازی گردو با دختر همسایه لج من در آمد و گردو ها را به سرش کوبیدم... بماند که مادر تلا فی اش را با مشت محکمی سر من در آورد. ولی به همین راحتی دختر همسایه عصر همان روز مرا که برای دیدن کارتون از تلویزیون به خانه شان رفته بودم با لبخندی پذیرفت. او با من قهر نبود و ما باز بی کینه ای چقدر به بازیگران کارتونی و کارهایشان خندیدیم...

کاش می شد برگشت کاش به همین سادگی می شد قدم به باغ پیر زن غرغروی محله ی چافجیر گذاشت .پیرزنی که دلی مهربان داشت و چهره ای به خشکی کویر.از همه خاطرات آن باغ بزرگ. آن دعواهای پیرزن تنها گالشهایش هنوز در کنارم مانده. دوست من معنی گالشها را میخواهی بدانی؟ در آن دلی مهربان است وچهره ای به خشکی کویر. من همیشه به آن دل مهربان گریسته ام. امروز نه برای گالشها. برای دلی که لای سا یه روشن زندگی این پیرزن برایم هنوز نمایان است اشک می ریزم. این همان گالشی بود که یک روز وقتی زیاد سر به سرش گذاشتم. به طرفم به قصد جانم پرت شد. امروز من بر می گردم تا به جستجوی تنهایی پیر زنی بگردم که بچگی اش در قدمهای گل آلوده ی مادرش در کوچه های خاکی چافجیر جان گرفت...

اصلا بیا با هم برگردیم. بیا تو را هم با خودم به خاطرات شیرین مکتب خانه ی مادر بزرگ ببرم.تو را کنارم بنشانم و از مادر بزرگ قرآن خواندن یاد بگیریم. اما یادت باشد وقتی من از مادر بزرگ پرسیدم: مادر بزرگ اقراء یعنی چه؟ و مادر بزرگ جواب داد: یعنی اینکه سر قرآن خواندن حرف نزن. یعنی اینقدر سوآل نکن.! تو نخندی ها! آنوقت مادر بزرگ تو را هم می زند. مثل آن روز که سر درس قرآن من به جوجه ای که روی ایوان آمده بود و داشت مورچه ها را می خورد خندیده بودم. آن روز مادر بزرگ بجای اینکه با چوب مرغ پران جوجه را کیش کند. به سر من کوبید!

آخرش نفهمیدم چرا مادر بزرگ این همه قرآن می خواند؟ وقتی که هنوز نمیداند تقرب یعنی چه؟!... بیا برگردیم. بیا از مادر بزرگ فقط باغ های باقلی و گوجه سبز و ازگیلش را داشته باشیم و برویم توی پستوی خانه ی مادر بزرگ.نترس آنجا امن ترین جای دنیاست! با من بیا. هیچکس جز من نمی داند اینجا چه خبر است. شاید هم بداند ولی تا حالا کسی به کسی چیزی نگفته. اما من می خواهم آن را با تو بگویم... در پستوی تاریک و روشن از لای شیشه ی شکسته دو کبوتر چاهی آمده بودند. و آن پشت ها. آنجا که فکر می کردند امن ترین جای دنیاست لانه شان را مهیا کرده بودند. خانه ی محقرشان را!. لای کاه و پر و آشغالای دیگر سه تا تخم سفید و کوچک گذاشته بودند. من هر روز می آمدم و مراقب بودم. اما یک روز. آن روز تو کجا بودی. آمدم دیدم هیچ چیز سر جایش نیست. لانه نیست. تخم های کوچک و سفید و آن کفتر مادره....! نشستم و زار زار گریستم. من هنوز با آنها کار داشتم. کلی برایشان نقشه داشتم. برایشان از پیش دانه جمع کرده بودم.از پیش برایشان اسم انتخاب کرده بودم و می خواستم یکی را که از همه قشنگتر باشد.برای خواهری که نداشتم هدیه ببرم....

آن روز چقدر به مادر بزرگ بد و بیراه گفتم. نفرین کردم ایکاش. کش عینکش پاره شود و عینکش بشکند و دیگر نتواند راهش را ببیند.! بمن می گفت. اصلا به همه می گفت: قرآن گفته اگر حیوانات را اذیت کنید خدا کمرتان را می زند. توی دلم صد ها بار گفتم : الهی خدا کمرت را بزند.... ولی مادر بزرگ با قرآن هم ساخت وپاخت کرده بود. شاید با خدا هم معامله داشت!

... من بعد ها. کاش بودی و می دیدی دوست من خوشحالیم را. بعد ها دیدم آن پیرزن مهربان دل و سیما کویر در حیاط خانه اش با همان گالشها برای همان کبوتر ها دانه می ریخت. به من اجازه داد تا از پشت پرچین چوبی خانه اش به کبوتر ها نگاهی دوباره بیاندازم و به با ور غلطم بخندم که: پستوی بی نور خانه ی مادر بزرگ امن است!

اما امنیت آنروز در گام های بی صدای پیر زن سوار بر گالش های لاستیگی گل گرفته اش جا خوش کرده بود در هنگامه ی پاشیدن دانه های برنج. امنیت در دست های پیرزن و در نگاه پر از عاطفه اش خا نه داشت و کبوتر ها چه خوب فهمیده بودند.....

دوست من امروز وقتی نگاهم به این گالشها می افتد. دو کبوتر سپید در آن می بینم که آشیان کرده اند. شاید در انتظار زایشی دوباره اند. و امروز آیا ما نیستیم آن دو کبوتری که هریک آشیانه در لنگه کالشی کهنه دارد؟!

 

 

 

* چافجیر(نام محله ای در رودسر یکی از شهرهای استان گیلان)

خواب

خواب:

     آلوده از نقش گامهای رفته است

                                     هر شب.

آب:

    آلوده از انعکاس روشن و مواج یک نگاه است

                                                         هنوز.

روز:

     آلوده از سایه های بلند کسی است که

                                                می رود.

 

لبخندی از سر مهر

آغاز دلبستگی ام شد.

و ادامه اش

             لمس دستانی گرم

                           و ....

و پایان دلبستگی ام

 مشتی خاک سرد

            که بر چشمانم

                       ریخته خواهد شد!؟

دلبسته ی تو

           مهربان!

                تا کجا خواهم رفت؟!

 

 

برای دختران افغان

پدران خسته

اندیشه های گسسته

            به خانه می آورند.

مادران خسته

فرزندان گسسته

             بزرگ می کنند.

با این گسستگی

               [من]

                   آویزان اندیشه ی دخترکی نا گسسته ام

                   که از پنجره ی شکسته ی

                                      خانه ی همسایه

                                      چشم به من دارد.

ودل

به عروسک ها یی که با مرگ

                       از آسمان میبار ند.

دختران نگاه مشبک

ای سایه های صبور!

آفتاب آفتاب نگاه

اگر بر شما ببارد

اندیشه های سبز تان مگر بشکوفد

                                   تا

                            هوای خاکستری

                            آن همه انتظار

                            بوی بال کبوتر دهد.

 

خیال

سلام دوست من.باز ابرها آمدند.با همان بادی که بوی آشنای دوستی را همراه داشت.آمدند تا ستاره های درخشان و همیشه روشن انتظار را بپوشانند. راستی چه کس بود که می گفت:وقتی باران ببارد نمی شود ستاره ها را دید!؟ تو که نبودی میدانم. من همیشه ستاره های چشمت را وقتی که هوای نگاهت ابری بود و ذهنی سرشار از پاکی باران داشت دیده بودم و درخشش ستاره ها را در بارانی ترین روز نگاهت دو چندان یافتم.

از ابر ها گفتم؟ ناراحت نباش. تو که خوب میدانی آسمان اندیشه ام در آبی ترین لحظه اش پر از باران است. این ابر ها در آسمان آبی .بی آنکه دیده شوند می آیند و میروند.راستی بهار اینجاست با بوی همیشگی اش. اما چه تنها آمده و چه تنها مانده.شنیدن بوی بهار هم حس برتر میخواهد! همان حسی که گاهی همخانه ی آفتاب و لحظه ای همبازی آب است. دمی همنشین سکوت کوهستان و دمی دیگر همراه موج در نوازش ساحل. در این دقایق آهن وسنگ! بگو ای مهربان آن حس بر تر را کجا باید جست؟تا در میهمانی بهار مترجم بی کم وکاست چلچله بود!؟که بی اجازه می آید تا خانه ی محقر و گلی اش را زیر بام خانه های شهر بنا کند.

...به پرستویی گفتم:خانه ی دیروزش کجا بود؟ گفت:کنار خانه ی دوست! گفتم: تا اینجا چقدر فاصله است؟ گفت: از خانه ی دوست

 به خانه ی دوست فاصله یک اندیشه است! و من چقدر از این حرف گریه ام گرفت....

سلام دوست من. باز ابرها آمدند با همان بادی که بوی آشنای دوستی را با خود همراه داشت و من....

 

 

 

 

 

(( هر که را دوست دارم

     جفا پیش آرم!

     اگر آنرا قبول کرد من از آن او باشم.))

                                                 مولانا