آواز های تنهایی

قطعات ادبی و اشعار سید

آواز های تنهایی

قطعات ادبی و اشعار سید

از دیروز ها

بگذار بروم ای دوست. بگذار بروم به کوچه های دور و خاکی محله ی کودکی . به راه خانه های بدون دیوار. به گذشته. زیر نور چراغ نفتی شب های گرم زمستان. بگذار به دیروز های کودکی ام بروم . کودکی من!

از کودکی ام هنوز ساختن فرفره را خوب به یاد دارم. فرفره های رنگارنگ که باد را معنا میکردند. از کودکی ام هنوز طعم گوجه سبز های درخت بزرگ باغ مادر بزرگ را زیر زبانم دارم. از کودکی ام هنوز اسمم با من است. اردشیر...

برای همین است که می خواهم یکبار دیگر به آن سادگی برگردم. بی دغدغه ای کنار دختر های فامیل پاهایمان را دراز کنیم و در بازی هاچین و واچین یک پا تو ورچین با هم بخوانیم. به دوران ساده ی دعوا ها و آشتی ها... یادم می آید روزی که سر بازی گردو با دختر همسایه لج من در آمد و گردو ها را به سرش کوبیدم... بماند که مادر تلا فی اش را با مشت محکمی سر من در آورد. ولی به همین راحتی دختر همسایه عصر همان روز مرا که برای دیدن کارتون از تلویزیون به خانه شان رفته بودم با لبخندی پذیرفت. او با من قهر نبود و ما باز بی کینه ای چقدر به بازیگران کارتونی و کارهایشان خندیدیم...

کاش می شد برگشت کاش به همین سادگی می شد قدم به باغ پیر زن غرغروی محله ی چافجیر گذاشت .پیرزنی که دلی مهربان داشت و چهره ای به خشکی کویر.از همه خاطرات آن باغ بزرگ. آن دعواهای پیرزن تنها گالشهایش هنوز در کنارم مانده. دوست من معنی گالشها را میخواهی بدانی؟ در آن دلی مهربان است وچهره ای به خشکی کویر. من همیشه به آن دل مهربان گریسته ام. امروز نه برای گالشها. برای دلی که لای سا یه روشن زندگی این پیرزن برایم هنوز نمایان است اشک می ریزم. این همان گالشی بود که یک روز وقتی زیاد سر به سرش گذاشتم. به طرفم به قصد جانم پرت شد. امروز من بر می گردم تا به جستجوی تنهایی پیر زنی بگردم که بچگی اش در قدمهای گل آلوده ی مادرش در کوچه های خاکی چافجیر جان گرفت...

اصلا بیا با هم برگردیم. بیا تو را هم با خودم به خاطرات شیرین مکتب خانه ی مادر بزرگ ببرم.تو را کنارم بنشانم و از مادر بزرگ قرآن خواندن یاد بگیریم. اما یادت باشد وقتی من از مادر بزرگ پرسیدم: مادر بزرگ اقراء یعنی چه؟ و مادر بزرگ جواب داد: یعنی اینکه سر قرآن خواندن حرف نزن. یعنی اینقدر سوآل نکن.! تو نخندی ها! آنوقت مادر بزرگ تو را هم می زند. مثل آن روز که سر درس قرآن من به جوجه ای که روی ایوان آمده بود و داشت مورچه ها را می خورد خندیده بودم. آن روز مادر بزرگ بجای اینکه با چوب مرغ پران جوجه را کیش کند. به سر من کوبید!

آخرش نفهمیدم چرا مادر بزرگ این همه قرآن می خواند؟ وقتی که هنوز نمیداند تقرب یعنی چه؟!... بیا برگردیم. بیا از مادر بزرگ فقط باغ های باقلی و گوجه سبز و ازگیلش را داشته باشیم و برویم توی پستوی خانه ی مادر بزرگ.نترس آنجا امن ترین جای دنیاست! با من بیا. هیچکس جز من نمی داند اینجا چه خبر است. شاید هم بداند ولی تا حالا کسی به کسی چیزی نگفته. اما من می خواهم آن را با تو بگویم... در پستوی تاریک و روشن از لای شیشه ی شکسته دو کبوتر چاهی آمده بودند. و آن پشت ها. آنجا که فکر می کردند امن ترین جای دنیاست لانه شان را مهیا کرده بودند. خانه ی محقرشان را!. لای کاه و پر و آشغالای دیگر سه تا تخم سفید و کوچک گذاشته بودند. من هر روز می آمدم و مراقب بودم. اما یک روز. آن روز تو کجا بودی. آمدم دیدم هیچ چیز سر جایش نیست. لانه نیست. تخم های کوچک و سفید و آن کفتر مادره....! نشستم و زار زار گریستم. من هنوز با آنها کار داشتم. کلی برایشان نقشه داشتم. برایشان از پیش دانه جمع کرده بودم.از پیش برایشان اسم انتخاب کرده بودم و می خواستم یکی را که از همه قشنگتر باشد.برای خواهری که نداشتم هدیه ببرم....

آن روز چقدر به مادر بزرگ بد و بیراه گفتم. نفرین کردم ایکاش. کش عینکش پاره شود و عینکش بشکند و دیگر نتواند راهش را ببیند.! بمن می گفت. اصلا به همه می گفت: قرآن گفته اگر حیوانات را اذیت کنید خدا کمرتان را می زند. توی دلم صد ها بار گفتم : الهی خدا کمرت را بزند.... ولی مادر بزرگ با قرآن هم ساخت وپاخت کرده بود. شاید با خدا هم معامله داشت!

... من بعد ها. کاش بودی و می دیدی دوست من خوشحالیم را. بعد ها دیدم آن پیرزن مهربان دل و سیما کویر در حیاط خانه اش با همان گالشها برای همان کبوتر ها دانه می ریخت. به من اجازه داد تا از پشت پرچین چوبی خانه اش به کبوتر ها نگاهی دوباره بیاندازم و به با ور غلطم بخندم که: پستوی بی نور خانه ی مادر بزرگ امن است!

اما امنیت آنروز در گام های بی صدای پیر زن سوار بر گالش های لاستیگی گل گرفته اش جا خوش کرده بود در هنگامه ی پاشیدن دانه های برنج. امنیت در دست های پیرزن و در نگاه پر از عاطفه اش خا نه داشت و کبوتر ها چه خوب فهمیده بودند.....

دوست من امروز وقتی نگاهم به این گالشها می افتد. دو کبوتر سپید در آن می بینم که آشیان کرده اند. شاید در انتظار زایشی دوباره اند. و امروز آیا ما نیستیم آن دو کبوتری که هریک آشیانه در لنگه کالشی کهنه دارد؟!

 

 

 

* چافجیر(نام محله ای در رودسر یکی از شهرهای استان گیلان)

نظرات 3 + ارسال نظر
هما جمعه 12 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 10:55 ق.ظ http://golehezarbahar.persianblog.com

سلام...چه ساده و زیبا نوشته بودین......بهاری باشید

عباس (از محله چافجیر) پنج‌شنبه 30 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 02:33 ب.ظ

سلام زنده باشی وزندگی کنی
آشیانه ات پراز کبوتران سپید و آزاد وبا بالهای بلندو جستجو گر . همواره در راهت بلند وسرافراز باشی .

بهرامی یکشنبه 11 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 02:13 ب.ظ

سلام بسیار زیبا در مورد خاطرات چافجیر مطلب نوشتید که برایم تداعی روزهای خوش بچگیم در چافجیر شد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد